نگاهی به چپ و راست کرد و رفت کنار چادر موکب. سربندشو از جیبش درآورد و سعی کرد به پیشانی ببنده. با آن دستان کوچک و کوله بزرگ، بستنش سخت شده بود. ناگهان دستانش گرمی دستان فرد دیگری را حس کرد... برگشت و مردی را دید که در بستن آن به کمکش آمده... نگاهی به کودک انداخت و با لبخندی گفت... نعم! الحسین یجمعنا
arbaeen
Published:

arbaeen

حب الحسین یجمعنا

Published: