دستانِ مردی را لمس می کنیدکه هیچ هیچ هیچ هیچ ندارد . مردی که نمی داند
هیچ اش را کجا گذاشته . که به راه رفتن در سرما و به احساس بدبختی حسادت
می کند.به صحنه های دیگرِ فیلم حسادت می کند. به حسادت,حسادت می کند
که نمی تواند حسادت کند. شانه های پهن دارد.بدون چشم . بینی . بازو . ساق . دهان و مقعدآرامم , وقتی درد امانم را بریده است . "خودویرانگری" رنج والاست . پس از آن یا مرگ در پی خواهد آمد و یا یک پالایشِ نهایی و درونی
امروز نگاه های هراسناکی مرا بدرقه می کنند
آخرین بندِ انگشتانم را دوست دارم: وقتی دستانم را دراز می کنم که لمس ات کنم, اولین نقطه از بدنم که با تو درگیر می شود, آخرین بندِ انگشتانِ دست هایم است
"خون" برایم رهایی است , آزادی است . ریختنِ آن به مثابه کنشی انقلابی/اعتراضی است : به خودم , به تو , به هنر , به ساختار و به ارگانیسمِ تحمیلیِ اندامِ بدنم
گاهی جلوی صورتم آیینه ای بگیرید تا خودم را ببینم. من هستم . حرف های ناگفته ای با خودم دارم و با تو بیشتر
چند فقره رنج برای دهان های دریده شده : واقعیت , زندگی , استیصال , رنج , ادبیات .
محمد حسین ضرغام - پاییز 1391
2012 - mohammad hossein zarqam